«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

به مدد گوشه چادر مادر سادات؛ بله!

به دوستم سپردم که با سلیقه خودش سفره عقد را بچیند. آینه عقدم دورش طرح کاشی حرم امام رضا (ع) بود و رویش صلوات خاصه نوشته بود. حتی کیکم هم مزین بود به السلام علیک یا علی بن موسی الرضا. مهر عقدم هدیه مشهد بود و تسبیح کنارش هم هدیه همسر شهید. عکس‌های شهدا را روی سفره چیده بود و همین حس خوبی به من می‌داد. یک سفره معنوی و سنتی. عاقد منتظر «بله» من بود. گفتم با اجازه از ساحت مقدس آقا امام زمان (عج) و امام رضا (ع)، با اجازه پدر و مادر و «داداش رضا»، به مدد گوشه چادر مادر سادات؛ بله! طولانی بود ولی همانی بود که می‌خواستم. نگاه کردم به مزار داداش رضا و گفتم دیدی آمدم! سجاده آوردند و شروع کردیم به نماز خواندن. عکاس هم عکس گرفت. شد مثل همان عکسی که داداش رضا (شهید رضا طاهر) با همسرش دارد.

منبع حکایت: فارس
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی