شهیدجواد آخوندي:
وقتی خبر می رسـید که جواد به روستا می آید، همه اهالی ده خوشحال می شدند و به استقبال او می آمدند. سر راهش می ایسـتادند و گریه می کردند. یک روز که خبر آمدن شـهید آخوندي همه جاي روسـتا را گرفته بود، معلم مدرسه، همه بچه ها را جمع کرد و به اسـتقبال جواد رفت و دسـته گلی را که در دست داشت، به جواد داد و همزمـان بچه ها فریاد زدنـد و شـعار دادند. جواد هم صورت تک تک بچه ها را بوسـید و به معلمشان گفت: «برادر عزیزم! من کوچکتر از آن هستم که این بچه ها را از مـدرسه بیرون بیاوري تا به من بگوییـد فرمانـده دلاور. من لیاقت فرمانـدهی را ندارم، چه برسد به دلاوري! شـما با اینکارتان چنان چوب محکمی به من زدي که دیگر طاقت بلندشدن ندارم.»
خیلی برایش سخت بودکه کسی درحضورش، ازش تعریف کند، این هم برمیگردد به تواضعی که داشت.