«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

شهید آخوندی

شهیدجواد آخوندي:
وقتی خبر می رسـید که جواد به روستا می آید، همه اهالی ده خوشحال می شدند و به استقبال او می آمدند. سر راهش می ایسـتادند و گریه می کردند. یک روز که خبر آمدن شـهید آخوندي همه جاي روسـتا را گرفته بود، معلم مدرسه، همه بچه ها را جمع کرد و به اسـتقبال جواد رفت و دسـته گلی را که در دست داشت، به جواد داد و همزمـان بچه ها فریاد زدنـد و شـعار دادند. جواد هم صورت تک تک بچه ها را بوسـید و به معلمشان گفت: «برادر عزیزم! من کوچکتر از آن هستم که این بچه ها را از مـدرسه بیرون بیاوري تا به من بگوییـد فرمانـده دلاور. من لیاقت فرمانـدهی را ندارم، چه برسد به دلاوري! شـما با اینکارتان چنان چوب محکمی به من زدي که دیگر طاقت بلندشدن ندارم.»
خیلی برایش سخت بودکه کسی درحضورش، ازش تعریف کند، این هم برمی‌گردد به تواضعی که داشت.

نام نویسنده: رضا آبیار
انتشارات کتاب: دفتر عقل
شماره صفحات ارسال شده: ۲۹
منبع حکایت: ظرافت اخلاقی شهدا
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی