روزی مرد جوانی نشسته بود و با همسرش غذا می خوردند و پیش روی آنان مرغ بریان قرار داشت، در این هنگام گدائی به در خانه آمد و سؤ ال کرد.
جوان از خانه بیرون آمد و با خشونت تمام، سائل را از در خانه براند و محروم ساخت ؛ مرد محتاج نیز راه خود را گرفت و رفت، پس از مدتی چنان اتفاق افتاد که همان جوان ، فقیر و تنگدست شد و تمام ثروت او نابود گردید و همسرش را نیز طلاق داد، زن هم بعد از آن با مرد دیگری ازدواج نمود.
از قضاء روزی آن زن با شوهر دوم خود نشسته بود و غذا می خوردند درون سفره پیش روی آنان مرغی بریان نهاده بود، ناگهان گدائی در خانه را صدا در آورد و تقاضای کمک نمود مرد به همسرش گفت : برخیز و این مرغ بریان را به این سائل بده ! زن از جا برخاست و مرغ بریان را بر گرفت و به سوی درخانه رفت که ناگهان بدید سائل همان شوهر نخستین اوست مرغ را به او داد و با چشمگریان برگشت. شوهر از سبب گریه زن پرسید: زن گفت : اینگدا، شوهر اول من بود سپس داستان خود را با سائل پیشین که شوهرش او را آزرده و از در خانه رانده بود، به تمامی بیان کرد وقتی زن حکایت خویش را به پایان آورد، شوهر دومش گفت : ای زن بخدا سوگند، آن گدا خود من بودم .