«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

عبدالله ذوالبجادین

او از قبیله مزینه بود و نامش عبدالعزی، اسم یکی از بتها است در کودکی پدرش از دنیا رفت، عموی بت پرستش کفالت وی را به عهده گرفت، از او حمایت و سرپرستی نمود، به جوانیش رسانید و قسمتی از اموال و اغنام خود را به او بخشید. در آن موقع آیین اسلام شور و تحرکی در مردم به وجود آورده بود و همه جا پیرامون دین جدید بحث و گفتگو می شد. عبدالعزای جوان نیز به جستجو و تحقیق برخاست و با عشق و علاقه مسائل اسلامی را دنبال می‌کرد بر اثر شنیدن سخنان پیامبر اسلام و آگاهی از تعالیم الهی به فساد عقیده خود و خاندان خود پی برد، از بت پرستی و رسوم جاهلیت دل بر گرفت، و در باطن به دین خدا ایمان آورد، اما به رعایت عموی خود اظهار اسلام نمی نمود.

تا چندی وضع به همین منوال بود، پس از فتح مکه روزی به عموی خود گفت: مدتی در انتظار ماندم که به خود آیی و مسلمان شوی و من نیز با تو قبول اسلام نمایم، اینک می بینم که بت پرستی را ترک نمی‌گویی و همچنان در کیش باطل خود پافشاری می کنی، پس موافقت کن من مسلمان شوم و به گروه مسلمانان بپیوندم . عمو که قبلا گرایش او را به اسلام احساس کرده بود از شنیدن سخن وی سخت برآشفت و گفت: هرگز اجازه نمی دهم و سپس قسم یاد کرد اگر راه محمدیان را در پیش‌گیری تمام اموالی را که به تو داده ام پس می‌گیرم.

عمو تصور می کرد برادرزاده جوانش با تهدید پس گرفتن اموال تغییر عقیده می دهد، از تصمیم خود بر می‌گردد، فکر مسلمانی را از سر به در می‌کند و در بت پرستی پایدار می ماند ولی او مسلمان واقعی بود و با تندی و خشونت و تهدید مالی، اراده اش متزلزل نشد، از تصمیم خود دست نکشید و در کمال صراحت و قاطعیت، اسلام باطنی خود را آشکار کرد و کمترین اعتنایی به تهدید مالی ننمود. سخنان بی پرده عبدالعزی در قبول آیین اسلام، عمو را به عملی ساختن تهدید خود وادار کرد، تمام اموال را از وی پس‌گرفت، حتی جامه ای که در تن داشت از برش بیرون آورد. او با بدن برهنه نزد مادر رفت و گفت: آهنگ مسلمانی دارم و از تو جز تن پوشی نمی خواهم، مادر قطعه‌کتانی را که در اختیار داشت به فرزند داد، پارچه را گرفت و به دو نیم کرد و خود را با آن دو قطعه پارچه پوشاند و برای شرفیابی محضر رسول اکرم صلی الله علیه و آله راه مدینه را در پیش گرفت.

او دلباخته حق و حقیقت بود، قلبی داشت که از شور و هیجان، پاکی و خلوص، صمیمیت و صفا لبریز بود و مانند مرغی که از قفس آزاد شده و بال و پر گشوده باشد، با سرعت می رفت تا هر چه زودتر به رهبر اسلام برسد، آزادانه از تعالیم حیات بخش او استفاده کند، خود را به شایستگی بسازد و موجبات سعادت واقعی و کمال انسانی خود را فراهم آورد.

بین الطلوعین در موقعی که مردم برای ادای فریضه گرد آمده بودند وارد مسجد شد و نماز صبح را با پیامبر صلی الله علیه و آله به جماعت خواند. پس از نماز، رسول اکرم او را نزد خود طلبید و فرمود: کیستی؟ گفت: نامم عبدالعزی و سرگذشت خود را به عرض مبارک رسول الله رسانید. حضرت فرمود: اسم تو عبدالله است و چون دید خود را با دو جامه پوشانده است او را ذو البجادین خواند و از آن پس بین مسلمین به همان لقبی که پیامبر به او داده بود مشهور شد.

عبدالله ذو البجادین برای شرکت در جنگ تبوک با دیگر سربازان مسلمین در معیت رسول اکرم صلی الله علیه و آله از مدینه خارج شد و در همین سفر از دنیا رفت. موقع دفنش پیامبر گرامی به احترام و تکریم او داخل قبر شد و جسد عبدالله را گرفت و با دست خود در قبر خواباند. پس از پایان یافتن کار دفن رو به قبله ایستاد و دستها را بلند کرد و گفت: پروردگارا! من روز را به شب آوردم و از عبدالله ذوالبجادین راضی هستم، بارالها! تو نیز از او راضی باش.

نام نویسنده: علی محمد عبد اللهی
منبع حکایت: عاقبت بخیران عالم،جلد ۱
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی