«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

مرحوم میرزا جهان گیر

یکی از علمای بزرگ اسلام مرحوم میرزا جهانگیر خان قشقائی است مرحوم «محدث قمی» در «فوائد الرضویه» او را چنین معرفی می کند: «عالم جلیل و فاضل بزرگی در معقول و منقول و عرفان به کمال اتفاق نژادش از «کیخا زادگان» و «هاقان» و به چهل سالگی برای پرداخت شغلی از ایل خود به شهر اصفهان آمد.
هوای مدرسه «صدر» و عزت علم را قدر دانسته ترک شغل مرجوع را نموده و تعلم حکمت و فقه و ریاضت را پیشه گرفته و تحفظ مراتب خود ساعی شده و در علم و عمل به جایی رسیده که از اقطار بلاد به حوزه درسش آمدند و قریب هشتاد سال عمر نمود.
هیچ‌گاه کلاه پوست را به عمامه تبدیل نکرد مگر در امامت جماعت که شال بر سر می پیچید و این احقر در سنه ۱۳۱۹ ه، که از حج بیت الله الحرام مراجعت کردم به اصفهان رسیدم، چنان به خاطرم می رسد که به آن مدرسه رفتم آن مرحوم را دیدم که با کلاه پوست در یکی از حجرات نشسته و فضلاء بر دور او احاطه کرده اند و مشغول تدریس است در سنه ۱۳۲۸ ه رحلت فرمودند.
مؤلف گوید: شغل اولی آن مرحوم «تارزنی» بوده آمده بود در اصفهان تارش را اصلاح کند چون عبورش به مدرسه «صدر» افتاد شوق تحصیل علم او را وادار کرد شغلش را ترک و به تحصیل علم موفق‌ گردد و استاد فلسفه آیت الله بروجردی باشد. شیخ سلمان بن صالح در ضمن تحصیل تجارت می‌کرد شیخ یوسف بحرانی آورده که شیخ سلیمان بن صالح بن احمد بحرانی عموی جد من است او فاضل و فقیه و محدث بود و در کنار برادر خود شیخ احمد که پدر جد من بود پرورش یافت. او در ایام اشتغال به تحصیل و تدریس و ملازمت علم مشغول به امر تجارت بود و دارای صفت بخشش و سخاوت بود و در قریه خود در مسجدی که معروف به «مسجد القدم» است امامت جمعه و جماعت داشت.
حکایت کرده اند که: هرگاه وقت غوص می رسید و کشتی های اهل قریه از غوص می آمدند، شیخ سلیمان بن صالح می رفت و جمیع آن چه غواصان از انواع «لؤلؤ» و «اقمشه» می آوردند می خرید و تاجران بلاد «بحرین» همه از برای خریدن «لؤلؤ» به خانه شیخ می آمدند؛ زیرا که اهل قریه غیر از شیخ به کس دیگر جنس نمی فروختند و او به تجار به نفع می فروخت و میان ایشان تقسیم می فرمود. روزی شخصی از اهل قریه لؤلؤئی بزرگ به قیمتی اندک به دست او فروخت ناگاه به اصلاح آن امر نمود بسیار خوب برآمد و به قیمت بیشتر فروخته شد پس چون شخص آمد شیخ‌ کیفیت حال او را بیان فرمود و گفت: من از این قیمت راس مال خود را می‌گیرم و باقی از توست آن شخص قبول نکرد و گفت: اکنون آن همه مال توست؛ زیرا که من او را به تو فروختم اگر فاسد ظاهر می شد نقصان بر تو بود پس زیادت هم از برای توست.
شیخ راضی نشد تا آن‌که دیگران چنین قرار دادند که بعضی از آن زیادت را شیخ بگیرد و بعضی را به آن شخص بدهد، شیخ در سال هزار و هشتاد و پنج در کربلا مدفون گردید.

نام نویسنده: علی میر خلف زاده
منبع حکایت: داستانهایی از علاقه مندان و شیفتگان علم
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی