«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

نشان دادن بهشت و دوزخ

اصحاب علی(ع) گفتند: یا أمیرالمؤمنین! ای کاش از آنچه که از پیغمبر به شما رسیده، برای اطمینان خاطر به ما چیزی نشان می دادی؟
فرمود: اگر یکی از عجایب مرا ببینید کافر می شوید، و می گویید ساحر و دروغگو و کاهن است، و تازه این بهترین سخن شما درباره من است.
گفتند: همه ما می دانیم که تو وارث پیغمبری، و علم او به تو رسیده.
فرمود: علم عالم سخت و محکم است، و جز مؤمنی که خدا قلبش را برای ایمان آزموده باشد، و به روحی از خود تأییدش کرده باشد، تاب تحمل آن را ندارد.
سپس فرمود: شما تا بعضی از عجایب مرا و آنچه از علمی که خدا به من داده، نشان ندهم راضی نمی شوید، وقتی نماز عشا را خواندم همراه من بیایید.
وقتی نماز عشا را خواند، راه پشت کوفه را در پیش گرفت، و هفتاد نفر که در نظر خودشان بهترین شیعیان بودند دنبال ایشان رفتند، فرمود: من چیزی به شما نشان نمی دهم تا عهد و پیمان خدا را از شما بگیرم که به من کافر نشوید، و امر سنگین و نادرستی به من نسبت ندهید، چون که به خدا قسم به شما چیزی نشان نمی دهم جز آنچه پیغمبر(ص) به من یاد داده و عهد و پیمانی محکم تر از آنچه خدا از پیغمبرانش گرفته، از آنها گرفت، و فرمود: رو از من بگردانید، تا دعایی که می خواهم، بخوانم، و شنیدند دعاهایی که مانندش را نشنیده بودند خواند و فرمود: رو بگردانید، و چون روگرداندند، دیدند از یک طرف باغ ها و نهرهایی است و از طرفی آتش فروزانی زبانه می کشد، به طوری که در معاینه بهشت و دوزخ هیچ شک نکردند، و آن که از همه خوش گفتارتر بود گفت: این سحر بزرگی است، و به جز دو نفر همه کافر برگشتند، و چون با آن دو نفر برگشت فرمود: گفتار اینها را شنیدند؟
تا آن جا که فرمود: و چون به مسجد کوفه رسیدند دعاهایی خواند که سنگریزه های مسجد در و یاقوت شد، و به آن دو نفر فرمود: چه می بینید؟
گفتند: در و یاقوت است، فرمود: اگر درباره امری بزرگتر از این هم خدا را قسم بدهم، خواسته ام را انجام می دهد، و یکی از آن دو هم کافر شد، ولی دیگری ثابت ماند، و حضرت به او فرمود: اگر از این در و یاقوت ها برداری پشیمان شوی و اگر هم برنداری پشیمان می شوی، و حرص او را رها نکرد تا دری برداشت و در آستین گذاشت، و چون صبح شد دید در سفیدی است که کسی مثلش را ندیده، گفت: یا امیرالمؤمنین من یکی از آن درها را برداشتم.
فرمود: برای چه؟
گفت: می خواستم بدانم حق است یا باطل؟
فرمود: اگر آن را به جای خود برگردانی خدا عوض آن بهشت را به تو می دهد، اگر برنگردانی خدا جهنم را در عوض به تو می دهد، و آن مرد برخاست و دُر را به جایی که برداشته بود برگرداند، و حضرت آن را به سنگریزه مبدل کرد، مانند سابق، و بعضی گفتند: آن مرد میثم تمار بود، و بعضی گفتند: عمرو بن حمق خزاعی.(2)

نام نویسنده: شیخ حرعاملی
انتشارات کتاب: موسسه الاعلمی لمطبوعات
شماره صفحات ارسال شده: ۵۵۶-۵۵۸
منبع حکایت: اثبات الهدی
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی