«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

پسر بی ادب

شیخ اجل سعدی می‌گوید: از سرزمین «دودمان بکر بن وائل» نزدیک شهر نصیبین که در دیار شام قرار داشت، مهمان پیرمردی شدم، یک شب برای من چنین تعریف کرد:
من در تمام عمرم جز یک فرزند پسر – که اکنون در این جا است – فرزندی ندارم. در این بیابان درختی کهنسال است که مردم آن را زیارت می‌کنند و زیر آن به مناجات می‌پردازند. من شبهای دراز به پای این درخت مقدس رفتم و نالیدم تا خداوند این پسر را به من بخشید.
سعدی می‌گوید: شنیدم آن پسر ناخلف، به دوستانش آهسته میگفت: چه میشد که من آن درخت را پیدا میکردم و زیر آن می‌رفتم و دعا میکردم تا پدرم بمیرد.
آری! پیرمرد دلشاد بود که دارای پسر خردمندی شده است؛ ولی پسرش سرزنش کنان می‌گفت: پدرم خرفتی فرتوت و سال خورده است.

نام نویسنده: محمدحسین محمدی
شماره صفحات ارسال شده: ۱۱۰
منبع حکایت: هزارویک حکايت اخلاقی
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی