شیخ اجل سعدی میگوید: از سرزمین «دودمان بکر بن وائل» نزدیک شهر نصیبین که در دیار شام قرار داشت، مهمان پیرمردی شدم، یک شب برای من چنین تعریف کرد:
من در تمام عمرم جز یک فرزند پسر – که اکنون در این جا است – فرزندی ندارم. در این بیابان درختی کهنسال است که مردم آن را زیارت میکنند و زیر آن به مناجات میپردازند. من شبهای دراز به پای این درخت مقدس رفتم و نالیدم تا خداوند این پسر را به من بخشید.
سعدی میگوید: شنیدم آن پسر ناخلف، به دوستانش آهسته میگفت: چه میشد که من آن درخت را پیدا میکردم و زیر آن میرفتم و دعا میکردم تا پدرم بمیرد.
آری! پیرمرد دلشاد بود که دارای پسر خردمندی شده است؛ ولی پسرش سرزنش کنان میگفت: پدرم خرفتی فرتوت و سال خورده است.