«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

کلید بهشت

خاطرات و مـشاهدات یک روحانی و طلبه از جبهه های جنگ :

برادران عزیز و گرامی اگر مـیخواهید از مـرحله شـمار به مرحله عمل برسید و از حرف به معنویت و از ترس و وحشت به شجاعت،و مردانگی،و از دوری جستن و بری بـودن از خدا،خدا گونه شدید،به جبهه ها بشتابید در جبهه ها انسان،خدا را می بیند درهای بهشت در کربلای ایران،در خـونین شهر و دیگر جبهه ها کـاملا مـشاهده می شود و فرشتگان الهی را می بینی که در کنار نهرهای آب زلال با گلهای کاملا مشاهده می شود با مشک های خوش بو صف کشیده و منتظرند که به استقبال عاشقان الله و شهیدان بیاید!

اینکه قسمتی از خاطره های جبهه،از دل سنگرهای تاریک و نمناک در دل شـب خاطره ای که دلها ار تسکین می بخشد و اراده را مصمم و عقیده را محکم و عزم ها را سخت تر می کند و به سربازان اسلامی روحیه می بخشد،تنها در آن نیمه شب،در سنگرهای تاریک خط ارتباطی با خدا برقرار است.در سنگرهای راز و نیازهائی می شود. صداهای دلنـواز و دعـاهای کمیل را در شبهای جمعه می شنویم،که حاکی از عشق و ایمان و خلوص نیت،برادران رزمنده بود.نسبت به مرید و مرادشان و نسبت به آنکس که آنها را از نیستی به هستی آورده و آنها را در سنگرهای تاریک و در قلب دشمن،محافظت می کند!!

زمرمه آنها شنیده مـیشد کـه می گفتند:”یا من اسمه دواء و ذکره شفاء”،سنگرها مسجد و مکان دعای کمیل و دعای ندبه و دعای توسل شده است و آخرین دعا و پرمحتوا ترین دعای رزمندگان ما در سنگرهای تیره و تاریک،این بود که باتفاق از خـدا مـی خواستند.  (خدایا،خدایا،تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار)آری برادران عزیز به قول استاد شهید مطهری بنقل از امام حسین(ع)”که اگر قرار است که انسان بمیرد چرا بهترین مرگ را انتخاب نکند و چرا ندای حضرت حـسین(ع)را کـه مـی گفت:من مرگ سرخ را انتخاب میکنم تـا عـاشقان را از مـرگ سیاه برهانم،لبیک نگوید؟

نازم آن آموزگاری را که در یک نصف روز دانش آموزان عالم را چنین دانا کند

برادران عزیز هر چه برایتان بگویم کم گفته ام،یک بـار یـک صـد نفر روحانی را به منطقه جنگی بردم جهت ارشـاد و روحـیه دادن نام گردان به اسم گردان شهید “هاشمی نژاد”بود.من در عالم خواب با شهید هاشمی نژاد ملاقات کردم که ایشان فـرمودند کـه:شما در جـبهه نان گرم میل میکنید. و رزمندگان نان سرد و خشک می خورند! چـرا نان گرم حاضر نمی کنید؟

من اول صبح حرکت کردم و مشغول کار شدم،بعد از ظهر نانوائی تکمیل شد و نانوای تکبیری هاشمی نـژاد را افـتتاح کـردم و در برابر یک تکبیر، یک نان گرم تحویل میشد،و نان گرم در خـط مـقدم میبردم برزمندگان دلیر می دادم. در کنار این نانوائی آرایشگاه تکبیری هم افتتاح شد.

برادران و خواهران بدانید که کـلید بـهشت یـعنی تانک و خمپاره و گلوله های تفنگ در دست رزمندگان اسلام است.

من حسن ازدی طلبهء مـشهد در آذر مـاه 1359 از طـرف دایره سیاسی ایدئولوژیک لشکر پیروز خراسان،عازم جبهه گیلان غرب شدم،بعد از سه روز در گیلان غرب صـلح شـدیم در آن مـوقع برای آزاد سازی تنگ،حاجیان حمله ای داشتیم.

 

شماره صفحات ارسال شده: مهر ۱۳۶۱ _ سال ۲۲_ شماره ۷
منبع حکایت: مجله درس های از مکتب اسلام
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی