دو نوجوان با یکدیگر دوست بودند که یکی نان داشت و دیگری نان و عسل، نوجوانی که نان خالی داشت، رو به دوستش کرد و گفت مقداری از عسل را به من هم بده. او گفت: میدهم به شرط آنکه سگ من شوی. نوجوان پذیرفت و نوجوانی که عسل داشت، بندی به گردن او انداخت و او شروع کرد به پارسکردن تا مقداری عسل به دست بیاورد، این داستان به خوبی نشان میدهد طمع چگونه انسان را از کرامت انسانی تهی و او را برده دیگران میسازد.