«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

عنایت سیدالشهدا به شیخ جعفر شوشتری

مرحوم آیت الله شیخ جعفر شوشتری (رحمة الله علیه) می گوید: نجف اشرف تحصیل علوم دینی را به پایان بردم و دوره نشر علم و انذار فرا رسید به وطن خود بازگشته و به اداء وظیفه پرداختم و طبقات مردم را به اندازه فهم آنها هدایت می کردم و چون در آثار متعلقه به وعظ و مصیبت توانایی و اطلاع کامل نداشتم در ایام ماه مبارک رمضان و روزهای جمعه تفسیر صافی را بالای منبر می بردم و در ایام عاشورا روضة الشهاده مرحوم ملا حسین کاشفی (رحمة الله علیه) و از روی آنها برای مردم موعظه و مصیبت بیان می کردم و نمی توانستم از حفظ مطالب را بگویم. یک سال به این رویه گذشت و ماه محرم نزدیک شد. شبی با خود گفتم: تا کی کتاب به دست باشم و اندیشه کردم تدبیری کنم تا از کتاب مستغنی گردم. آن قدر فکر کردم که خسته شدم و خوابم برد، در عالم رؤیا مشاهده نمودم در کربلا هستم و ایامی است که موکب های حسینی در آن جاست و خیمه های آن حضرت برپاست و لشکر دشمن در برابر آن هاست: من وارد چادر مخصوص سیدالشهداء (علیه السلام) شدم و بر آن امام سلام کردم. مرا نزد خود جای دادند و به حبیب بن مظاهر فرمود: این مهمان ماست. آب که نداریم ولی آرد وروغن هست. برخیز و خوراکی آماده کن و نزد او بیاور. حبیب برخاست و غذایی تهیه کرد و برابر من گذاشت. چند لقمه از آن طعام تناول نمودم که از خواب بیدار شدم و دریافتم که به دقائق و اشارات مصائب و لطائف و کنایات آثار ائمه (علیهم السلام) مطلعم به وجهی که پیش از من کسی مطلع نبوده و هر روز این اطلاع و احاطه افزوده می گشت تا اینکه ماه مبارک رمضان آمد و در مقام وعظ و بیان به مقصود خود به طور کامل رسیدم.

نام نویسنده: علیرضا خاتم
منبع حکایت: داستانهائی از علماء
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی