«وقتی خبر میرسید که جواد به روستا میآید، همه اهالی ده خوشحال میشدند و به استقبال او میآمدند. سر راهش میایستادند و گریه میکردند. یک روز که خبر آمدن شـهید آخوندی همه جای روسـتا را گرفته بود، معلم مدرسه، همه بچه ها را جمع کرد و به اسـتقبال جواد رفت و دسته گلی را که در دست داشت، به جواد داد و همزمان بچه ها فریاد زدنـد و شـعار دادند. جواد هم صورت تک تک بچهها را بوسید و به معلمشان گفت: «برادر عزیزم! من کوچکتر از آن هستم که این بچهها را از مـدرسه بیرون بیاوری تا به من بگویید فرمانـده دلاور. من لیاقت فرماندهی را ندارم،چه برسد به دلاوری! شـما با این کارتان چنان چوب محکمی به من زدی که دیگر طاقت بلند شدن ندارم.»
خیلی برایش سخت بود که کسی در حضورش، ازش تعریف کند، این هم برمیگردد به تواضعی که داشت.