شخصی علم نحو را فرا گرفته بود و در ادبیات عرب بسیار ترقی کرده و او را دانشمند علم نحو میخواندند. روزی سوار بر کشتی شد، ولی چون مغرور به علم خود بود رو به ناخدای کشتی کرده و گفت: آیا تو علم نحو خواندهای؟ او گفت: نه، عالم گفت: نصف عمرت را تباه نمودهای! ناخدای کشتی از این سرزنش اندوهگین و خاموش ماند و چیزی نگفت. کشتی همچنان در حرکت بود، تا این که بر اثر طوفان به گردابی افتاد و در پرتگاه غرق شدن قرار گرفت در این هنگام، کشتیبان که شنا میدانست، به عالم نحوی گفت: آیا شنا میدانی؟ گفت: نه، ناخدا گفت: همه عمرت به فناست! چرا که کشتی در حال غرق شدن است و تو شنا نمیدانی! او به غرور خود پی برد و متوجه شد که بالاترین علم آن است که انسان اوصاف زشت و صفات رذیله را در وجود خود نابود کند تا غرق دریای غرور نگردد.