«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

پهلوان مغرور

پهلوانی هنرهای بسیار از خود نشان داده و پهلوانان جهان را بر زمین افکنده و شهرتی فراوان یافت. از بسیاری توانائی و قدرت، به غرور افتاد و روی به طرف آسمان کرده و گفت: بارخدایا حالا جبرئیل را بفرست تا با او دست و پنجه نرم نمایم، زیرا در زمین کسی نیست که تاب مقاومت من را داشته باشد.

چند روز نشد که حق تعالی او را ضعیف و ناتوان کرد و برای شکستن غرورش او را به ویرانه‌ای انداخت آنقدر ضعف بر او غالب شد که سرش را بر خشتی‌ گذاشته و موشی بر رویش جست و سر انگشتان پایش را به دندان می‌گزید ولی او قدرت نداشت تا پایش را جمع کند صاحب دلی از کنار وی بگذشت و گفت: خداوند یکی از لشگریانش را که از همه کوچکتر است بر تو مسلط فرمود، تا متنبه شوی و از غرور توبه کنی، اگر استغفار کنی خداوند با وجودی‌ که صبور است غیور هم هست و تو را عافیت دهد.

نام نویسنده: سید علی اکبر صداقت
منبع حکایت: یکصد موضوع پانصد داستان
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی