«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

مجتهدی مشهور

آیت الله سيدحسين کوه کمری مجتهدی مشهور بود و حوزه ی درسي معتبری داشت. هر روز در ساعت معين، به یکي از مسجدهای نجف مي آمد و تدریس مي کرد. روزی آن مرحوم از جایي بر مي گشت و نيم ساعت بيشتر به وقت درس باقي نمانده بود. فکر کرد در این وقت کم اگر بخواهد به خانه برود به کاری نمي رسد، بهتر است به محل موعود برود و در انتظار شاگردان بنشيند. رفت و دید هنوز کسي نيامده است، ولي در گوشه ای از مسجد، شيخ ژوليده ای با چند شاگرد نشسته و تدریس مي کند. مرحوم سيد حسين سخنان او را گوش کرد. با کمال تعجب احساس کرد که این شيخ ژوليده بسيار محققانه بحث مي کند. راغب شد روزدیگر عمداً زودتر بياید و به سخنان او گوش کند. آمد و گوش کرد و بر اعتقاد روز پيشش افزوده گشت. این عمل چند روز تکرار شد. برای مرحوم سيد حسين رحمه الله یقين حاصل شد که این شيخ از خودش فاضل تر است و او از درس این شيخ استفاده مي کند و اگر شاگردان خودش به جای درس او به درس این شخص حاضر شوند، بهره ی بيشتری خواهند برد. روزی دیگر که شاگردان آمدند گفت:« رفقا امروز مي خواهم مطلب تازه ای به شما بگویم. این شيخ که در آن گوشه با چند شاگرد نشسته است برای تدریس از من شایسته تر است و خود من هم از او استفاده مي کنم. همه با هم مي رویم به درس او» وی از آن روز در حلقه ی شاگردان شيخ ژوليده که چشمهایش اندکي تراخم داشت و آثار فقر از دو دیده مي شد در آمد. این شيخ ژوليده پوش همان است که بعدها به نام حاج شيخ مرتضي انصاری معروف شد.»

شماره صفحات ارسال شده: ۳۴۷
منبع حکایت: عدل الهی
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی