«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

پاسدار معمولی

دامادم می‏گوید شب‏‌هایی که در خرمشهر مستقر بودیم، یک شب نوبت سیدمحمد بود که دو ساعتی پاس دهد، علی‌رغم وضع جسمی نامناسب عازم محل نگهبانی شد، در همان حال فردی از بچه‏‌های بسیجی با او هم‌کلام می‌‏شود از او می‌‏پرسد جهان‌آرا کیست؟ تو او را می‏‌شناسی؟
و سیدمحمد جواب می‌‏دهد پاسداری است مثل تو، او می‏‌گوید نه جهان‏‌آرا 45 روز است که با تعداد کمی نیرو جلوی دشمن را گرفته است و سیدمحمد جواب می‌‏دهد گفتم که او هم یک پاسدار معمولی است، فردای آن روز آن فرد برای گرفتن امضا برگه مرخصی‏‌اش راهی اتاق فرماندهی می‏‌شود می‏‌بیند که او همان پاسدار در حال پاس شبِ گذشته است.

(به روایت پدر شهید)

نام نویسنده: پدر شهید
منبع حکایت: سایت شهید اوینی
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی