شیبه نام پدرش عثمان بود که در جنگ احد به همراه کفار در حال کفر کشته شد. چون پیامبر پدرش و هشت نفر از خاندان او را کشته بود کینه پیامبر به دلش شعله میکشید. خودش میگوید: هیچکس نزد من از محمد دشمن تر نبود، زیرا هشت نفر از خاندان مرا کشته بود که همه لیاقت پرچمداری و ریاست داشتند. همیشه کشتن او را در خود پرورش می دادم، ولی وقتیکه مکه فتح شد از رسیدن به آرزوی خود مأیوس شدم، زیرا فکر میکردم چگونه ممکن است به منظور خود دست یابم. با اینکه همه عرب به دین او درآمدند.
ولی هنگامیکه مردم هوازن بر مخالفت و دشمنی او اجتماع کردند و با وی اعلان جنگ دادند، دوباره تا اندازه ای این آرزو در دلم زنده شد، ولی مشکل این بود که ده هزارنفر اطرافش را دارند! وقتیکه جمعیت مسلمانان با اولین برخورد با هوازن فرار کردند با خود گفتم: الان وقت آن است که به مقصود خود نائل شوم وانتقام خونهای خود را بگیرم. از جانب راست پیامبر حمله کردم عباس عموی پیامبر را دیدم که از او حمایت می کند.
از جانب چپ برآمدم ابوسفیان بن حارث پسر عموی حضرت محافظ او بود. گفتم: این هم مرد شجاعی است که محمد را پاسداری میکند، از پشت سر آنقدر نزدیک شدم که نزدیک بود شمشیرم او را فراگیرد، ناگاه شراره ای از آتش میان من و او حایل شد که از برق آن چشمم خیره گردید. دستها را به صورت گرفته و به عقب سر برگشتم و فهمیدم از جانب خدا حفظ می شود. حضرت متوجه من گردید و فرمود: شیبه نزدیک بیا، نزدیک رفتم دست به سینه ام نهاد و فرمود: خدایا شیطان را از او دور گردان. هنگامیکه به صورتم نظر کرد او را از چشم و گوشم دوست تر داشتم و همه آن کینه ها به دوستی تبدیل گردید. سپس با دشمنان مشغول جنگ شدم و در یاری پیامبر چنان بودم که اگر پدرم جلو می آمد او را میکشتم. پس از خاتمه جنگ به من فرمود: آنچه خدا درباره ات اراده فرمود، بهتر از آنچه بود که می خواستی.