«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

حضرت یحیی علیه السلام

حضرت یحیی پیامبر علیه السلام وقتی دید روحانیون بیت المقدس روپوش هایی موئین و کلاه های پشمین بر تن و سر دارند، از مادر تقاضا کرد برایش چنین لباسی درست کند. بعد در بیت المقدس همراه با احبار مشغول عبادت شد.روزی نگاهی به اندامش که لاغر شده بود انداخت و گریه کرد: خداوند به او وحی کرد: به این مقدار از جسمت که لاغر شده گریه می کنی؟ به عزت و جلالم سوگند اگر کمترین اطلاعی از آتش داشتی، بالاپوشی از آهن می پوشیدی تا چه رسد به این بافته شده ها.

یحیی علیه السلام از این خطاب آنقدر گریست که گوشت بر گونه او نماند. زکریا علیه السلام روزی به فرزندش گفت : پسر جان من از خدا خواستم تا ترا به من بدهد که مایه روشنی چشمم باشی چرا چنین می‌کنی ؟عرض کرد: پدر مگر تو نفرمودی ، همانا در میان بهشت و جهنم گردنه ای است به جز کسانی که از خوف خدا بسیار گریه کنند از آن گردنه نتوانند بگذرند؟ فرمود: چرا من گفتم!! حضرت زکریا علیه السلام هرگاه می خواست بنی اسرائیل را موعظه کند به طرف راست و چپ نگاه می‌کرد، اگر یحیی علیه السلام را می دید نامی از بهشت و جهنم نمی برد. روزی زکریا علیه السلام مردم را موعظه می کرد، یحیی علیه السلام در حالی که سر خود را در عبایش پیچیده بود آمد و در میان مردم نشست و زکریا علیه السلام او را ندید.

شروع به موعظه کرد و گفت : خدا فرموده ، در دوزخ کوهی است به نام سکران ، که در دامنه این‌کوه ، بیابانی است به نام غضبان و در این بیابان چاهی است که عمق آن یک صد سال راه است و در این چاه تابوت هایی از آتش است که درونش صندوق هائی از آتش است و لباسهائی و زنجیرهائی از آتش درون صندوق می باشد.چون یحیی علیه السلام نام سکران شنیده سر برداشت و ناله ای‌کرد و آشفته روی به بیابان نهاد.

زکریا علیه السلام و مادر یحیی به دنبال پیدا کردن یحیی علیه السلام رفتند و جمعی از جوانان بنی اسرائیل هم به احترام مادر یحیی در بیابان همراه شدند تا رسیدند به جایگاهی که چوپانی بود و گفتند: جوانی به این خصوصیات ندیدی؟ چوپان گفت : حتما شما یحیی بن زکریا علیه السلام را می خواهید؟ گفتند: آری . چوپان گفت : الان در فلان گردنه در حالیکه قدمهای خود را در آب‌گذاشته و دیده بر آسمان دوخته و راز و نیاز با خدای می کند هست . رفتند و او را یافتند. و مادر یحیی سر فرزند را به سینه نهاد و به خدا قسم داد تا بیاید، پس همراه مادر به خانه آمد.

نام نویسنده: سید علی اکبر صداقت
منبع حکایت: یکصد موضوع،پانصد داستان
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی