«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

من ارباب تو هستم!

تو ارباب من نیستی، من ارباب تو هستم!

در زمان خلافت امیرالمومنین علیه السلام، مردی همراه برده خود به حج رفت. بین راه، برده خطایی کرد و ارباب او را کتک زد. برده به ارباب گفت:« تو ارباب من نیستی، من ارباب تو هستم! » آنان در تمام سفر با یکدیگر در باره این که ارباب کیست، دعوا می کردند. پس از آن که به کوفه رسیدند، نزد امیر المومنین علیه السلام رفتند و شکایت خود را مطرح کردند.

ارباب گفت:« این برده من، کار بدی انجام داد و من او را تنبیه کردم. اکنون او از من نافرمانی می کند و مرا برده خود می خواند».

برده گفت:« قسم به خدا، او برده ی من است. پدرم او را در این سفر همراهم ساخت تا راهنمایم در سفر باشد؛ اما او به انگیزه صاحب شدن اموالم، ادعّا کرده ارباب من است و من برده ی او هستم».

هر دو سوگند خوردند که ارباب اند و یکدیگر را دروغ گو خواندند.

امیرالمومنین علیه السلام به آنان فرمود:« بروید و تا فردا دعوا نکنید. صبح نزد من آیید و حقیقت را بگویید». صبح، امیرالمومنین علیه السلام به قنبر دستور داد دو سوراخ در دیوار درست کند. امیرالمومنین علیه السلام هر روز پس از خواندن نماز صبح، به تعقیبات می پرداخت تا خورشید به اندازه نیزه ای در افق بالا می آمد.

صبح، آن دو نفر آمدند. مردم دور آن دو نفر جمع شده بودند و می گفتند امیرالمومنین علیه السلام نمی تواند این دعوای مشکل را حل کند. امیرالمومنین علیه السلام به آن دو نفر گفت:« چه می گویید؟ » آن دو نفر ادّعای خود را تکرار کردند و قسم خوردند که راست می گویند. امیرالمومنین علیه السلام به آنان فرمود:« برخیزید! شما راست نمی گویید». سپس به آنان دستور داد، سرهای خود را درون سوراخ دیوار قرار دهند. امیرالمومنین علیه السلام به قنبر فرمود:« زود با شمشیر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلّم گردن برده را قطع کن. برده به سرعت سرش را از سوراخ دیوار بیرون آورد و ارباب همچنان سرش داخل دیوار بود. امیرالمومنین علیه السلام به برده گفت:« تو مگر خود را ارباب نمی دانستی؟» برده گفت:« من دروغ گفتم. چون اربابم مرا تنبیه کرد، می خواستم از او انتقام بگیرم».

امیرالمومنین علیه السلام از ارباب تعهد گرفت برده اش را اذیت نکند و برده را به او سپرد.

پ ن: شیخ صدوق این ماجرا را به طور خلاصه از امام باقر علیه السلام روایت کرده است. همچنین شبیه این ماجرا را شیخ کلینی، شیخ صدوق و شیخ طوسی از امام صادق علیه السلام روایت کرده اند.

نام نویسنده: شیخ محمد تقی شوشتری - مترجم: محمد رضا سماک
انتشارات کتاب: جمال
شماره صفحات ارسال شده: 9 و 10
منبع حکایت: قضاوت های امیر مؤمنان حضرت علی علیه السلام
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی