«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

مهم اینه که خدا از من راضی باشه!

واقعا وجودش نعمتی بود مخصوصا زمان جنگ ولی قدرش را ندانستیم. این موضوع همیشه من را ناراحت می کند که برای کوچکترین مسائل می‌رویم از خارج متخصص می آوریم ولی کسی مثل صیاد را که هم در علم نظامی متخصص بود و هم با ایمان مخلص قدرش را نمی دانستیم.

وقتی از فرماندهی نیرو کنار رفته بود اینها را بهش می گفتم. با آرامش به من نگاه می کرد. می گفت «مسئله ای نیست. مهم اینه که خدا از من راضی باشه؛ امام راضی باشه؛ امام به من گفت: “تو وظیفه ت رو انجام دادی. آروم باش و ناراحت نباش”. همین برای من بسه.

از کارهایش تعجب می‌کردم. هر کس دیگری جای صیاد بود مگر آرام می‌گرفت. خودش را به آب و آتش می زد. این طرف و آن طرف مصاحبه می‌کرد و به این و آن حمله می‌کرد؛ ولی صیاد خیلی با آرامش می گفت: رضای خدا برایش بس است!

: به روایت همکار

نام نویسنده: فاطمه غفاری
انتشارات کتاب: روایت فتح
شماره صفحات ارسال شده: 104
منبع حکایت: خدا می خواست زنده بمانی (علی صیاد شیرازی)
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی