به روایت خواهر شهید:
همان موقع که خانه مان در انزلی بود، یک بار داداش زنگ زد. گفت:« خواهر! ما ساعت ۱ تا ۵ منزل شماییم». من زیاد به اخلاق داداش وارد نبودنم. ۱ تا ۵ یعنی از ساعت یک تا ساعت پنج. فکر کردم یعنی که در این فاصله می رسند خانه ما.
بلند شدم و با چه خوشحالی شروع کردم شروع به کار کردم. اول فکر کردم غذا چی درست کنم. بعد به فکرم رسید ماهی درست کنم. آنها رسیدند و من چقدر خوشحال بودم که بالاخره یک روز داداش پیش ما میماند.
داداش آمد و گفت: حاج آقا کجاست؟ گفتم: سرکاره میاد .
گفت زنگ بزن که زودتر بیاد که ما ببینیم شون.
گفتم حالا چه عجله ایه میاد حالا!
گفت: نه من ساعت پنج باید برم. به شما گفتم که ساعت یک تا پنج میام پیش شما.
تا این را گفت یک دفعه بغض کردم. گفتم: «یعنی شما بعد این همه مدت، فقط چهار ساعت».
زدم زیر گریه. گفتم: خوب بله حق داری. به هر حال خونه ما خیلی محقره. ما نمی تونیم از شما مثل یه تیمسار پذیرایی کنیم. اون طور که جاهای دیگه از شما پذیرایی می کنند».
رفتم توی آشپزخانه. سر گاز ایستاده بودم و ماهی سرخ می کردم. اشک هایم همین طور میآمد. شاید یک سال و نیم میشد که خانه ما نیامده بود. عفت خانم ناراحت شد. گفت: حاج آقا! صدیقه خانم خیلی ناراحته. حق هم داره. خوب نمی شه قرار تون رو به هم بزنید؟
بعد از بعد از خانه ما قرار بود بروند استانداری رشت. داداش آمد توی آشپزخانه. من نگاهش نکردم. تندتند ماهی ها را توی تابه جابه جا می کردم. خم شد و صورت خیس از اشک من را بوسید. گفت: «ماهی ها رو نسوزونی خواهر». خنده ام گرفته بود. داداش هم خندید و گفت: چشم! ما امشب میمونیم پیش شما. حالا خوب شد؟»
شب را ماندند. حتی با هم رفتیم بیرون!!