«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

خاطرات همسر شهید صیاد شیرازی

چه کار می توانستم بکنم؟ روزهای جنگ بود. علی هم فرمانده نیروی زمینی بود. ماه تا ماه پیدایش نمی شد. گاهی اوقات می‌آمد تهران جلسه یا مأموریت و میرفت. وقتی می‌فهمیدم آمده تهران و نیامده خانه ناراحت می شدم. پشت تلفن بهش می گفتم: چرا نیومدی علی؟ عذرخواهی می‌کرد که کار داشتم. ولی مرتب تلفن می زد؛ همیشه. خیلی از کارها و مشکلات خانه را تلفنی حل می کرد. سخت بود ولی راضی بودم. آن روزها کم بودند کسانی که مثل علی باشند و از ته دل و محض رضای خدا و برای جنگ دل دل بسوزاند. بچه ها تا کوچک بودند به نبودنش عادت کرده بودند. بزرگتر که شدند کم کم برای شان می گفتم که پدرشان کجاست؟ و چرا این قدر دیر به دیر می آید؟ و برای چه؟

بچه ها انگار بهتر از من می فهمیدند. ساکت می شدند. به یک گوشه خیره می شدند. بعد بلند می‌شدند می رفتند پی کارشان یا بازی شان یا درس شان.

جنگ که تمام شد گفتم نبودن هایش هم تمام می شود که نشد. مدام می رفتند مأموریت. من و بچه ها فقط می‌توانستیم روزهای جمعه علی را ببینیم که آن را هم بیشتر اوقات می رفت ماموریت. از ماموریت رفتن هایش خیلی بیشتر از زمان جنگ ناراحت می شدم. شاید چون بچه ها بزرگ تر شده بودند و نبودن علی بیشتر توی چشم می آمد. وقتی می رفت آن قدر ناراحت می شدم که خبر رفتنش را به خودم نمی گفت. به مریم می گفت یا به بهروز؛ دامادم. بیشتر ناراحت می‌شدم. می گفتم: حاج آقا! من غریبه ام؟ چرا به خودم نگفتید؟ می گفت نمی تونم ناراحتی شما را ببینم.

این قدر دلم از غصه پر می شد که می گفتم: امشب که از سر کار بیاید، دستش را می گیرم، می‌نشانمش و همه حرف هایم را می زنم. هرچه توی دلم هست خالی می کنم؛ ولی وقتی شب می آمد قیافه اش آن قدر خسته بود که اصلا دلم نمی آمد لب از لب باز کنم. می نشست می رفتم برایش چای و میوه می‌آوردم. آن قدر دیر می آمد که از وقت شام هم گذشته بود. شامش راه همان ستاد می‌خورد. مثل مهمان سینی چای و میوه را می گرفتم جلوی صورتش که بردارد. می خندید. می گفت: چرا این طوری می کنی؟ می گفتم: «آن قدر دیر می آیید خونه و ما شما را کم می بینیم که انگار اومدی مهمونی. خوب من هم باید مثل مهمون ها از تون پذیرایی کنم.»

چایش را می خورد میوه اش را می خورد می رفت می‌خوابید. دیگر وقتی نمی ماند برای حرف زدن و درد دل کردن.

نام نویسنده: فاطمه غفاری
انتشارات کتاب: روایت فتح
شماره صفحات ارسال شده: 4 و 5
منبع حکایت: خدا می خواست زنده بمانی (علی صیاد شیرازی)
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی