«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

پاکدامنی شهید عباس بابایی

یکی از نزدیکان شهید عباس بابایی تعریف می­ کند:

دزفول بودم که زنگ زد و گفت: اگر امکان دارد به تهران بیایید با شما کار دارم. من هم دو سه روزی مرخصی گرفتم و به تهران رفتم.

گفت: آسایشگاهی که من در آن هستم، در طبقه دوم ساختمان است و من می­ خواهم به طبقه اول منتقل شوم. تعجب کردم و گفتم: شما یک سال بیشتر در این آسایشگاه نخواهی ماند؛ پس چه دلیلی دارد که می­ خواهی به آسایشگاه طبقه اول بیایی؟

گفت: این آسایشگاه مشرف به آسایشگاه دختران است و من می­ خواهم نماز بخوانم. خوب نیست که نمازم باطل شود و مرتکب گناهی شده باشم. شما که مسئول خوابگاه را می­ شناسی؛ از او بخواه تا مرا به طبقه اول منتقل کند.

به شوخی گفتم: برای همین موضوع مرا از دزفول به اینجا کشانده­ ای؟

سپس رفتم و از مسئول آسایشگاه خواستم تا در صورت امکان اتاق او را تغییر دهد. مسئول آسایشگاه در حالی که می­ خندید با لحن خاصی گفت:

آسایشگاه بالا کلی سرقفلی دارد؛ ولی به روی چشم. او را به طبقه اول منتقل می­ کنم.

منبع حکایت:  پرواز تا بی­نهایت، علی اکبر، سید حکمت قاضی میرسعید، محمد طاهری آذر، رحمت‌الله سلمان ماهینی، ص ۳۵؛ به نقل از ستوان محمد سعیدنیا.
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی