«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

عمه و دختر برادر دیگر چرا؟

ابن ابی لیلی، قاضی اهل سنت بود. روزی پیش منصور دوانیقی آمد. منصور گفت: بسیار اتفاق می افتد که داستانهای شنیدنی پیش قضاوت می آورند، مایلم یکی از آنها را برایم نقل‌کنی. ابن ابی لیلی گفت: همین طور است. روزی پیره زن فرتوتی پیش من آمد با تضرع و زاری تقاضا می‌کرد از حقش دفاع کنم و ستمکار او را کیفر نمایم. پرسیدم از دست چه‌کسی شکایت داری؟ گفت: دختر برادرم، دستور دادم دختر برادرش را حاضر کنند، وقتی آمد زنی بسیار زیبا و خوش اندام که خیال نمی‌کنم جز در بهشت شبیهی بتوان برایش پیدا کرد. بعد از جویا شدن جریان گفت: من دختر برادر این زن و او عمه من محسوب می شود، کودکی یتیم بودم پدرم زود از دنیا رفت و در دامن همین عمه پروریده شدم. در تربیت و نگهداری کوتاهی نکرد، تا اینکه به حد رشد و بلوغ رسیدم با رضایت خودم مرا به ازدواج مردی زرگر در آورد، زندگی بسیار راحت و آسوده ای داشتم از هر حیث به من خوش می گذشت، عمه ام بر زندگی من حسد ورزید پیوسته در اندیشه بود که این وضع را اختصاص به دختر خود بدهد، همیشه دخترش را می آراست و به چشم شوهرم جلوه می داد.

بالاخره او را فریفت و دخترش را خواستگاری کرد. عمه ام شرط نمود در صورتی به این ازدواج تن در می دهدکه اختیار زن دیگرت نظر نگهداری و طلاق به دست او باشد. آن مرد راضی شد هنوز چیزی از ازدواجشان نگذشته بود که عمه ام مرا طلاق داد و از شوهرم جدا کرد. در این هنگام شوهر عمه ام در مسافرت بود. بعد از بازگشت از مسافرت روزی به عنوان دلداری و تسلیت پیش من آمد. من هم آنقدر خود را آراستم و ناز و کرشمه ساز کردم تا دلش را در اختیار گرفتم. طوری‌که در خواست ازدواج با من کرد.با این شرط راضی شدم که اختیار طلاق عمه ام در دست من باشد، رضایت داد. به محض وقوع مراسم عقد عمه ام را طلاق دادم و به تنهایی بر زندگی او مسلط شدم. مدتی با این شوهر بسر بردم تا او از دنیا رفت. روزی شوهر اولم پیش من آمد و اظهار تجدید خاطرات گذشته را نمود که: می دانی من به تو بسیار علاقمند بوده و هستم. اینک چه می شود دوباره زندگی را از سر بگیریم؟ گفتم: من هم راضی ام، اگر اختیار طلاق دختر عمه ام را به من واگذاری. راضی شد دو مرتبه ازدواج کردیم، چون اختیار داشتم، دختر عمه ام را نیز طلاق دادم. اکنون قضاوت کنید، آیا من هیچ گناهی دارم غیر از اینکه حسادت بیجای عمه خود را تلافی کرده ام.

نام نویسنده: علی محمد عبد اللهی.
منبع حکایت: برگرفته از کتاب عاقبت بخیران عالم ج ۲
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی